پیشمرگ مسلمان کرد عزت الله زارعی در گفت و گو با پیشمرگ روح الله گفت: در سال 1335 در شهرستان سنندج به دنیا آمدم و مانند تمام کودکان پای در مهد علم و دانش نهادم تا اینکه در سال هایی که در دبیرستان تحصیل می کردم با شهید حشمت الله رحمانپور فرزند شهید محمد رحمانپور ـ شاطر محمد ـ آشنا شدم. بعد از آشنایی با حشمت الله بود که با شاطر محمد آشنا شدم.
شاطر محمد که از اهالی کرمانشاه بود و از سال ها قبل به سنندج آمده بود و در خیابان شهدا نانوایی داشت. شاطر محمد انسان خیری بود و اگر می شنید فردی شب را با شکم گرسنه به صبح رسانده است، حتماً برای کمک به او پیشقدم می شد. شاطر محمد علاوه بر اینکه خیر بود و هوای فقرا را داشت، انسانی مبارز و انقلابی بود و با رژیم پهلوی به شدت مخالف بود.
شاطر محمد در ایام محرم و در روزهای تاسوعا و عاشورا، دسته سینه زنی راه می انداخت و خودش هم به علمدار دسته، علم بزرگی که حمل آن کار هر کسی نبود را روی دوشش می گذاشت و در مقابل دسته راه می رفت.
اولین روزهایی که پای صحبت های شاطر محمد نشستم، فهمیدم که ایشان به شدت از رژیم منتفر است و مدام از یک روحانی به نام آیت الله خمینی صحبت می کند. جلسات و نشست های من با شاطر محمد بیشتر شد تا اینکه آرام آرام به یکی از چهره های مهم و شناخته شده در برپایی راهپیمایی ها و پخش اعلامیه ها تبدیل شدم.
یک روز قبل از غروب آفتاب، وقتی به نانوایی شاطر محمد رفتم، ایشان به من گفت: همین چند لحظه پیش پدرت اینجا بود. ظاهراً امروز چند نفر ناشناس که احتمال ساواکی بوده اند دو بار با مراجعه به خانه و یک بار هم با مراجعه به مغازه پدرت جویای حالت بوده اند. اگر می توانی چند روزی را از سنندج خارج شو و به شهر دیگری برو.
من سال آخر دبیرستان بودم، ولی به دلیل مشکلات اقتصادی که خودم و خانواده ام با آن دست و پنجه نرم می کردیم، چند هفته ای می شد که ترک تحصیل کرده بودم و دیگر به مدرسه نمی رفتم ـ اسفند ماه سال 56 ـ . همان شب ابتدا به کرمانشاه و بعد از چند روز راهی تهران شدم. خانه عمه ام در تهران بود و آن جا محل امنی برای من محسوب می شد.
عمه ام یک باب مغازه در یکی از خیابان های شلوغ تهران داشت که به همراه دخترش در آنجا مشغول آرایشگری بودند. من که در سنندج روی تاکسی مردم کار می کردم، نمی توانستم مدتی را که در تهران بودم را بیکار بنشینم، به همین خاطر به عمه ام پیشنهاد دادم که مغازه اش را به من تحویل دهد تا در آن مکان غذا خوری کوچکی راه بیاندازم. عمه ام از پیشنهادم استقبال کرد و من خیلی سریع کباب لقمه ای کوچکی راه انداختم و تابلو کباب لقمه ای پاکیزه را در سر در مغازه نصب کردم.
مغازه به دلیل نزدیکی به یک بیمارستان و دانشگاه درآمد خوبی داشت. بعد از مدتی که در تهران حضور داشتم با شخصی به نام شریفی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت کمیته منطقه 13 تهران را عهده دار شد آشنا شدم. برادر شفیعی ابتدا برای خوردن کباب لقمه ای به مغازه می آمد، ولی بعد از مدتی سر صحبت را باز کرد و همکاری ما شروع شد.
بعد از مدتی اعلامیه های امام خمینی(ره) توسط برادر شریفی به دستم می رسید و من روز بعد این اعلامیه ها را به سنندج می بردم. البته سخت بود و مجبور بودم آن همه اعلامیه را زیر صندلی اتوبوس و یا جاهای دیگر اتوبوس مخفی کنم تا اگر اعلامیه ها لو رفت، کسی به من شک نکند. هر هفته برای توزیع اعلامیه به سنندج می آمدم و بعد از تحویل اعلامیه به شاطر محمد خیلی سریع به تهران باز می گشتم.
بعد از مدتی که من آرام آرام به فعالیتم ادامه می دادم، یک روز دو نفر وارد مغازه شدند و گفتند: با آقای عزت الله زارعی کار داریم. من آن دو نفر را نمی شناختم، به همین خاطر گفتم: کسی را به این اسم نمی شناسم. وقتی نامم را پرسیدند گفتم: فریبرز هستم و در این کباب لقمه ای کارگری می کنم و مغازه متعلق به شخص دیگری است.
بعد از اینکه آن دو نفر از مغازه خارج شدند، مغازه را بستم و راهی سنندج شدم. وقتی شاطر محمد مرا دید گفت: کار خطرناکی کرده ای که در این موقعیت به سنندج آمده ای. وضع اینجا بسیار ناجور است، باید راهی تهران شوی. قبل از اینکه به تهران برگردم با منزل عمه ام تماس گرفتم. و عمه ام دلیل تعطیلی مغازه و بازگشت من به سنندج را پرسید. من نیز همه چیز را برای عمه ام تعریف کردم.
آن دو نفر که احتمالاً ساواکی بودند بعد از اینکه از مغازه خارج می شوند به طرف خانه عمه ام می روند و در آنجا جویای حال من می شوند. عمه ام نیز بی خبر از همه جا، همه چیز را برای آن ها تعریف می کند. من که همه جا برایم نا امن بود، دوباره راهی تهران شدم، ولی دیگر نمی توانستم به خانه و مغازه عمه ام بروم . به همین خاطر هر شب در یک مسافر خانه می خوابیدم.
روز 19 بهمن ماه سال 1357 به همراه برادر شریفی به طرف پادگان باغ شاه حرکت کردیم. برادر شریفی یک قبضه اسلحه یوزی به من داد و گفت: اجازه نمی دهی کسی از درب پادگان خارج و یا وارد شود. تا روز بیست و دو بهمن من در آن مکان مستقر بودم تا اینکه به برادر شریفی گفتم: انقلاب پیروز شده است و من هیچ خبری از خانواده ام ندارم. می خواهم به کردستان بروم.
ایشان هم اسلحه را از من تحویل گرفت و بعد از اینکه آدرس منزل پدرم را به ایشان دادم، از برادر شریفی خداحافظی کردم و راهی سنندج شدم و بعد از نزدیک به دوازده ماه دوری از سنندج یک بار دیگر با خیال راحت وارد سنندج شدم و روز بیست و سوم بهمن ماه به همراه شاطر محمد و تعداد زیادی از جوانان انقلابی سنندج و با کمک حاج آقا صفدری کمیته انقلاب سنندج را راه اندازی کردیم.