به گزارش سایت خبری «رازق»، حاج صادق حق گویان یکی از شهدای بزرگ اصناف به شمار می آید که به عنوان شهید شاخص سال 94 اصناف نیز انتخاب شده است.
این شهید بزرگوار، 3 تن از فرزندان خود را در دوران دفاع مقدس تقدیم نظام جمهوری اسلامی ایران کرده و خودش نیز 40 روز پس از شهادت سومین فرزند شهیدش در حمله هوایی صدام به ایران به فیض شهادت نایل شد.
شهید حق گویان در کارگاه کوچک خود به شغل قندریزی مشغول بود و یکی از اصنافی های متدین زمان انقلاب بود و با افرادی همچون آیت الله مدنی رابطه نزدیکی داشتند.
شهید حق گویان روز 30 دی ماه سال 1365 به شهادت رسید.
در گفتگو با یکی از فرزندان این شهید محمد مهدی حق گویان پی به نکته ای جالب توجه بردیم و اینکه پدرشهیدمان را تنها از روی یک کش قیطونی توانستیم شناسایی کنیم..
خبرنگار 《رازق》: در زمان به صهادت رسیدن پدر بزرگوارتون شما چند ساله بودین و چه خاطراتی از ان دوران دارین؟
محمد مهدی حق گویان: بسم الله الرحمن الرحیم، عرض کنم خدمت شما که من در زمان شهادت پدرم حدود 21 سال سن داشتم و خاطره ای از ان دوران را به خاطر دارم که همین الان هم که می خواهم تعریف کنم مو به تنم سیخ می شود و فکر نمی کنم تا لحظه مرگ این خاطره را فراموش کنم.
البته برای ذکر این خاطره ابتدا مقدمه ای را عرص میکنم تا به اصل مطلب برسم.
خبرنگار 《رازق》: بفرمایید.
حق گویان: اخوی سوم من که شهید شده بود به همراه یکی دیگر از برادرانم در منطقه عملیاتی جبهه بودند.
پس از عملیات کربلای 4 که بسیاری از بچه های غواص در آن عملیات به شهادت رسیدند برادر من که به همراه برادر شهیدم بود بعد از 2 روز از عملیات به همدان برگشتی.من از این بازگشت او 2 روز پس از عملیات تعجب کرده بودم و به برادرم گفتم: محمود برای مرتضی اتفاقی افتاده که تو 1 روز بعد از عملیات اومدی همدان؟!
برادرم ابتدا انکار میکرد که اتفاقی افتاده است اما لعد از پافشاری من بر این موضوع که تو رو خدا اگه اتفاقی افتاده به منم بگو گفت: یه چیزی بهت میگم اما فعلا به کسی نگو، آره مرتضی(محمدرضا) شهید شده. تو عملیات کربلای 4 از ناحیه ران و پهلو مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود و خون زیادی ازش رفت تا شهید شد اما چون منطقه زیر اتش دشمن بود امکان این نبود که بریم دنبال مرتصی و مرتصی را عقب برگردونیم چون ممکن بود بچه های بیشتری شهید بشن و منتظر موندیم تا منطقه یکم اروم تر شه بعد بریم دنبال مرتضی چون اون منطقه کاملا تو دید دشمن بود.
من به برادرم گفتم: خب خداروشکر انشالله خدا با شهدای کربلا مشهورش کنه اما این خبر رو چطور به حاج آقا و خانم والده بگیم که خدایی نکرده پس نیفتن؟
خبرنگار 《رازق》: انشالله که خداوند ابن شهید بزرگوار را غریق رحمت کنه.
حق گویان: خلاصه تو این فکر ها بودیم و بعد از دوسه روز به سایر اخوی ها و همشیره گفتیم و گفتیم خبر شهادت برادر سومم رو به حاج آقا و مادرم طوری نگیم که خدایی نکرده یهو قلبشون از گار بیفته.
عرض شود خدمت شما یک روز بعد از اینکه پدرم نماز ظهر و عصر رو به اتفاق مادرم خوانده بود حوالی ساعت 2 بعد از ظهر بود که با هماهنگی قبلی با سایر برادران و خواهرانم در منزل پدرم حصور یافتیم و گفتیم دکرش شلوغ باشه که بعد از شنیدن خبر شهادت برادرم حالشون بد نشه یهو.
وقتی میخواستیم خبر رو به حاج آقا بدیم گفتم حاج اقا به نطر شما اگه رضا هم شهید می شد بد نبود؟ اجرت تو روز قیامت هم بیشتر می شد.
.پدرم گفت:میخواید منو آماده کنید؟بگو ببینم رضا شهید شده یا نه اینو بهم بگو فقط
محمود اخویم که پیش پدرم بود گفت: ماشالا به شهامتت، رضا یکم مجروح شده فقط که پدرم در جوابش گفت میگم واقعیتش رو بهم بگو و محمود گفت آره حاج آقا رضا شهید شده.
تا خبر شهادت برادرم رو شنید رو به والده ام که بهش میگفت مامان از قول ما گفت وضو داری و و مادرم گفت آره؛ پدرم گفت: بلند شو بلند شو دو رکعت نماز شکر به جا بیار، الحمد لله رب العالمین؛ یهو زد زیر گریه و شروع کرد به نماز خواندن با توجه به اینکه نماز ظهر و عصرش رو هم خونده بود.
این مسیله پیش آمد و بعد همین اخوی من که از جبهه برای اوردن خبر شهادت برادرم آمده بود، دومرتبه می خواست که به جبهه برگرده.
حاج آقا اومد به من گفت: من نمیتونم به شما ها بگم که نرو چون میترسم روز قیامت مقابل رسول خدا نتونم سرمو بالا بگیرم و پیامبر بگه که مگه جان فرزندان تو از جان فرزندان من بالا تر بود که نگذاشتی برن و من شرمنده بشم؛ اما تو برادرشی تو یه چیزی بهش بگو، بگو محمود نرو.
من به برادرم محمود گفتم: ببین ن محمود حاج اقا چه حرفی میزنه، حاج آقا دلش نمیاد به شما بگه نرو چون میترسه روز قیامت شرمنده بشه، اما تو انصافتو صدا بزن نرو دیگه،سه تا شهید بسه.
اما برادرم قبول نمیکرد و اصرار داشت که برگرده جبهه و می گفت من میرم جبهه اما شما به حاج آقا بگو رفت تهران یا شهرستان کار داشت بر میگرده.
خلاصه تا زمان شهادت پدرم این برادرم محمود چند باری رفت جبههو برگشت.
من هم چند بار به پدرم گفتم اجازه بدید که منم برم جبهه اما پدرم گفت: نرید بابا تو رو به والله من نمیتونم به شما با صراحت بگم نرید چون روز قیامت مسیولم اگه بخوام بگم نرید اما خودتون انصاف دارید وجدان دارید؛ یه روز خودتون هم پدر میشید و این حال من رو درک میکنیدخلاصه من هم منقلب شدم و دیگر حرفی نزدم و قانع شدم.
ببخشید کمی طولانی شد و من سر شما رو هم درد اوردم، من این مقدمه رو عرض کردم بخاطر اینکه میخوتم اصل قصیه رو براتون تعریف کنم.
خبرنگار 《رازق》: نه خواهش میکنم خیلی مطالب خوب و تکان دهنده ای بود، لطفا ادامه بدید.
حق گویان: هرص شود خدمت شما بعد حاج اقا گفت من دیگه حرفی نمیزنم به شما اما خودتون هم یه روز پدر میشید.
به برادرم گفتم: ببین محمود حاج اقا دلش شکسته، وحاج خانم والده دلش شکسته، ولی اینها نمی تونن به ما حرف بزن حتی اگر تکلیف شرعی هم باشه از ما دیگه منطقه رفتن خود خدا هم میدونه که ساقطه.
حتی ملاقات خصوصی حضرت امام رفتیم، بنده بودم، محمود و خانم والده بود با یکی از همشیره ها رفتیم خدمت حصرت امام،حاج احمد آقای مرحوم و اقای سلحشوری هم کنار امام بودند.
من رفتم دست امام رو بوسیدم و والده ام به امام عرص کرد: بچه هام میخوان برن جبهه و بعد من گفتم: حصرت امام، خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه، ابشون(محمود) میخواد بره جبهه، پدر ک مادر ماهم به صراحت نمیتونن به ایشوم بگن نرو ولیکن من میدونم اینها یه طورایی دلشون راضی نیست.
حضرت امام(ره) مسنقیما به برادرم محمود گفت که: فرزندم مگر شما بر اساس تکلیف نمیخوای بری جبهه؟ تکلیف چی بهت گفته؟
محمود برادرم گفت: به خاطر تبعیت از امام و حرف شماامام(ره) گفت: من به شما میگم شما نباید دیگه به جبهه بری، هر موقع لازم شد من خودم شخصا به شما میگم که بریامام(ره) با کمی خشونت دقیقا همین حرف ها رو به برادرم گفت و فرمود که هر وقت لازم شد من خودم شخصا بهتون میگم و تا زمانی که شخصا من به شما چیزی نگفتم دیگه لازم نیست که به جبهه برین.
از حسینه جمارامن بیت خود حضرت امام(ره) خداحافطی کردیم و بیرون امدیم و به برادرم گفتم اقا محمود دیدی، خوش وجدان چرا این کار رو میکن؟
خبرگار 《رازق》: از اخرین روز های مصادف با شهادت پدرتون بگین برامون.
حق گویان: همه اینها شد تا روز 29 دی ماه سال65در این روز نماز صبح رو که خوندیم از طبقه بالا اومدبم پایین برای صرف صبحانه که دیدم حاج آقا داره هق هق گریه میکنه، به والدم گفتم حاج اقا چشه چرا گریه میکنه ناراحتی داره؟ آخه اون روز که خبر شهادت رضا رو دادن انقد ناراحت و منقلب نبود. چی شده که امروز انقدر منقلبه؟
پدرم طوری گریه میکرد که یه کلمه حرف میزد بعد 5 ثانیه مکث میکرد، شانه هاش همینطور تکان، تکان میخورد از شدت گریه.
پدرم گفت مهدی گفتم بله، گفت محمود، محمود هم گفت بله ، بعد پدرم گفت تو رو له امام زمان، تو رو به رسول الله اگر میخواین برید جبهه برید، تو رو به فاطمه زهرا هر کدومتون که میخواید بره برین، همتون برید، انشالله که به عزت امام حسین(ع) خبر شهادت یکایکتون رو برام بیارن.
به شدت گریه می کرد ، گفتم حاج اقا چی شده؟ شما که تا دیروز حرف دیگه ای میزدن.
پدرم گفت دیشب یه خوالی دیدم، به حصرت رسول قسم عین واقعیت رو دارم براتون میگم همین الانم که دارم میگم حال خودم منقلبه شاید نتونم درست بیان کنم، الله اکبر، لااله الالله.
خبرنگار 《رازق》: اختیار دارین واقعا تکان دهنده است.
حق گویان: پدرم گفت دیشب خواب دیدم رفتم مکه و یه عده ای داشتن دور خانه خدا طواف می کردند.
میان این افراد حصرت امام خمینی(ره) هم حصور داشت، دیدم چند متری خونه خدا عده ای دور یک نفر جمع شدند، یکم که سرمو چرخوندم ببینم کیه شخصی اومد به سمتم که صورتش اینقدر نورانی بود که نتونستم به چهرش نکاه کنم.
کلیدی به من داد و گفت این کلید خانه خداست و شما کلید دار خانه کعبه شو تا مردم هدایایی که دارند رو به شما تحویل بدن.
پدرم گفت همانطور در عالم خواب خطاب به این شخص گفتم: فدای شما شوم، دور سرتان بگردم من من کی باشم که در حضور امام خمینی (ره) بخوام بشم کلید دار خانه خدا، این کلید رو به حصرت امام بدین.
پدرم ادامه داد: اون خص گفت نخیر، این کلید مختص شماست، تین کلید تا نماز ظهر و عصر دست شما باشه من بعد از نمار میام و ازتون میگیرم.
بعد پدرم گفت من وارد خانه خدا شدم و انقدر نورانی بود که نتونستم داخل رو به خوبی ببینم حتی چهره اوم سخص رو هم نتونستم از شدت نورانی بودن تشخیص بدم، چند نفر آمدند و به من گفتند میدونی این فرد کی بود؟ گفتم کی بود؟ که اونها گفتند پیامبر بود، این رسول خدا بود که کلید رو به شما داد.
حالا همه اینها رو با گریه داشت تعریف می کردها من اینطور برای شما می گم شاید هر دو کلمه ای که حرف میزد 5 دقیقه طول میکشید.
خبرنگار《رازق》: انشاالله که پدرتون روز قیامت با رسول خدا مشهور بشه.
حق گویان: پدرم همینطور ادامه داد: تا این حرف رو شنیدم که رسول خدا بود که این کلید رو به من داده بود در همان خانه خدا زار زار زدم زیر گریه که چرا من این سعادن رو از دست دادم و چرا پیامبر خدا رو در آغوش نگرفتم و نبوسیدم امل چون وعده داده به من که بعد از نماز ظهر و عصر برای گرفتن کلید می اید باید هشیار باشم که تا رسول خدا تشریف فرما شدند ایشان را در آغوش بگیرم.
پدرم میگفت گذشت این قضیه و در عالم رویا مردم هدایای خود را می اوردند؛ یکی نروارید می آورد، یکی جواهرات می اورد و یکی هم جعبه النگوهایش را ، همینطور هدایا را جمع میکردم و روی هم می گذاشتم طوری که بعد تز مدتی وقتی نگاه کردم تپه ای از هدایای مردم داخل خانه جمع شده بود.
پدرم ادامه می داد: همانطور در عالم خواب احساس کردم که دیگر نزدیکی های طهر است و کم کم پیامبر برای گرفتن کلید از من احتمالا باید تشریف بیاورند.
من خودم پیش خودم گفتم که خدایا این درست است که مردم اینهمه هدایا آوردند،دادند و روی هم انباشته شده آنگاه برای من خجالت آور نیست که من وقتی حصرت رسول (ص) برای گرفتن کلید از من تشریف فرما شدند من خودم از خودم چیزی میان این هدایا نداده باشم؟
میگفت: در همان عالم رویا مرجانی داشتم که از همه چیز برایم عزیزتر بود و تابحال ان را به کسی نشان نداده بودم، ناگهان به ذهنم رسید که آهان من این مرجان رو بگذارم روی این جواهرات. همین که من این جواهر را در عالم خواب بر روی سایر هدایا مردم گذاشتم حصرت رسول رسیدند و چشم مبارکشان که به هدایای جمع شده افتاد و ان مرجانی که من خودم گذاشته بودم در ام لحظه توانستم چهره حصرت رسول را ببینم وه لبخندی بر لب داشتند و تا آمدم که جضرت را در آغوش بگیرم از خواب پریدم.پدرم این قضیه را صبح برای ما گفت و از خانه خارج شد.
خبرنگار 《رازق》: داستان شهادت پدر عزیزتان با تعبیر این خواب در ارتباط بود؟
حق گویان : عرض میکمم خدمتتون.
پدرم این خواب را در شب 30 ام دی ماه دیده بود، صبح من به معازه رفتم، انروز پدرم سری هم به من زد.
به پدرم گفتم حاج اقا کجا؟ گفت میخوام برم قم، که من گفتم انشالله به خیریت.
چون سومین اخوی شهید من در ان زمان تازه شهید شده بود و برخی اقواممان از قم برای مراسم تشییع و ترحیم همدان آنده بودند پدرم عزم قم کرده بود برای این که هم بازدید ان ها را پس دهد و هم اینکه تشکر کند از آنها بخاطر زحماتی که کشیده بودند.
پدرم به اتفاق والده ام و دوتا همشیره های کوچکم عزم قم کردند، پدرم انروز خیلی عحله داشت، گفتم حاج آقا چرا اینقدر عجله می کنید؟ گفت می خوام که زودتر برم قم و من هم گفتم انشاالله به خیریت.
من هم انروز یک ساعتی زودتر از مغازه به خانه امدم گفتم پدرم و والده ام را مشایعت کنم که می خواهند به قم بروند.
وقتی رسیدم منزل پدر و مادرم و خواهرانم آماده شده بودند که راه بیفتند به سمت قم، وقتی پدرم از درب منزل خارج شد، کفشش را که می خواست بپوشد بندش برید و پاره شد،
به پدرم گفتم حاج اقا هپهیچ ناراحت نباش من الان درستش میکنم، پدرم گفت اخه الان اتوبوس حرکت میکنه، به پدرم گفتم حاجی ناراحت نباش الان درستش میکنم.
یک تکه از این کش های قیطانی برداشتم و به دنباله بند کفش بریده شده گره زدم، این هم مشکی است و زیاد مشخص نیست که این کش قیطان است کسی هم دولا نمیشه که ببینه بند کفشه شما چطور بسته شده، الان هم که عجله دارین برای حرکت اتوبوس این کش کار بند کفش رو انجام میده.
خبرنگار 《رازق》: جالب شد،قضیه بند کفش چه ارتباطی پیدا میکنه به این موضوع؟
حق گویان: عجله نکنید آقای محمدی
این کش رو به جای بند کفش برای پدرم بستم و انها رفتند، حدود ساعت 2 یا 2 و ده دقیقه بود که نمازم طهر و عصرم رو خونده بودم و میخواستم راه بیفتم به سمت مغازه،که ناگهان وضعیت قرمز شد و صدای انفجار مهیبی رو شنیدم، به پشت بام رفتم دیدم الله اکبر دود و اتش مهیبی از آسمان بلند شده.
به اخویم محمود که داشت نماز می خوند گفت محمود نمازت رو بخون زود که انگار انبار نفت رو زدن چون خیلس شعله های بزرگی تو آسمان پیدا بود من از فاصله 8 کیلو متری داشتم این شعله ها رو میدیدم.
ما از اولین کسایی بودیم که سریع خودمون رو با موتور رسوندیم به اون محل طوری که وقتی ما رسیدیم هنوط نیروهای امداد نرسیده بودند.
اتش طوری بود که ما از فاصله 100 متری صورتمون میشوخت از بس که شعله های اتش قوی بود.
من هیچ جا رو نمیدیدم فقط دیدم اتوبوس هایی که رفته بودند اونجا گازوییل بزنن درب و داغون در حال سوختن هستند، یک مرتبه اطرافمو نگاه کردم دیدم الله اکبر جنازه ها دو تیکه شدن، سه تیکه شدن، یه طرف دست افتاده بود، یک طرف دیگر پا افتاده بود، حالم خیلی منقلب شده بود گفتم یا صاحب الزمان اینجا شده قتلگاه کربلا.
یک آن فکرم رفت پیش حاج آقا و خانم والده که نکنه اتوبوس اونها اومده باشه اینجا گازوییل بزنه بعد بره، چون اتوبوس ها معمولا برای اینکه زودتر سوخت گیری کنند با مسافر میرفتند داخل این جایگاه ها.
اتوبوسی رو که در حال سوختن بود، شمارش رو برداشتم و به سمت ترمینال رفتم، اونجا سوال کردم اتوبوسی که ساعت یک حرکت کرده بود به مقصد قم شمارش چنده؟
بعد از اون پرسیدم ببین تو لیست مسافر ها حاج صادق حق گویان 4 نفر توی لیستتون هست که گفت آره و اونجا ناگهان گفتم یا فاطمه الزهرا و حالم بد شد و افتادم روی زمین ترمینال.
کم کم اخویم یکم باهام صحبت کرد و حالم رو سر جا اورد بعد زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد، گفتیم چیکار کنیم که کمی دوندگی کردیم و گفتیم بریم جنازه پدر رو پیدا کنیم.
هر کجا رفتیم می گفتند که کسی با این مشخصات نیست، چون شمار جانباختگان و شهدا خیلی بودند.
رفتیم بیمارستان اکباتان شخصی اونجا بود که من نمیشناختمش گفت چی میخوای اینجا گفتم اومدم دنبال جنازه پدرم که توی این جریان شهید شده، گفت پدرت کیه؟ گفتم حاج صادق حق گویان، اون طرف گفت حاج صادق رو من میشناسمش بابا اون اینجا نیست، گفتم اخه شما پدر من رو از کحا میشناسین بزارین من بیام داخل اما اکن فرد ممانعت می کرد از ورود من به سرد خونه، خلاصه با وجودی که اون شخص اصرار داشت که کسی حق ورود نداره به زور تونستم وارد سرد خونه بشم.
دلخل سرد خونه رو که دیدم، دیدم که کف یه اتاق 5 در 6 همین طور روی هم روی هم جناره هست، دقیقا شبیه خوابی که پدرم دیده بود و برایمان تعریف کرده بود که کوهی از جواهرات درست شده بود اینجا هم کوهی از جنازه شهدا بوجود آمده بود، خدا رو گواه میگیرم، خدا شاهده دقیقا عین خوابی که پدرم دیده بود 7 ،8 ردیف جنازه روی هم انباشته شده بود طوری که در ردیف های زیری 20 تا جنازه بود و همینطور که می آمد بالا اخرین ردیف دوجنازه بود.
خبرنگار《رازق》؛ جنازه پدرتون اونجا بود؟
حق گویان: اجازه بدین آخرش براتون مشخص میشه.
جمعیتی پشت در سردخانه صف کشیده بودند، یکی میگفت پسرم رو میخوام، یکی میگفت همسرم رو میخوام، خلاصه از تک تک این خانواده ها می پرسیدن که اسم شهیدتون چیه؟ مثلا میگفتن جواد، اون بنده خدایی که داخل بود دونه دونه جنازه ها رو نگاه میکرد شهید مورد نظر رو که پیدا می کرد از پشت میداد بیرون و میگفت یکی این شهید رو از در پشت تحویل بده، منم که دیگه داحل ذه بودم آستین هام رو زدم بالا و دونه دونه شهدا رو میدادیم بیرون.
من هی به مسیولین اون قسمت میگفتم بابا من دنبال جنازه پدرم میگردم، اونها هم گفتند تو که اومدی داخل صبر کن بزار شهدا رو یکی یکی که میدیم بیرون پدر توهم پیدا میشه.
خلاصه یکی یکی جنازه ها رو دادن بیرون اخر سر موند تنها یک شهید، به ظهارش یه بچه 11،12 ساله بود که شهید شده بود، پیش خودم گفتم خدایا پس جنازه پدر من کجاست همه شهدا رو پیدا کردیم تحویل خانواده هاشون دادیم اما جنازه پدر من پیدا نشد که یهو چشمم افتاد به کفش این جنازه، دیدم یا فاطمه الزهرا این همون کفشیه که من بندشو با کش درست کرده بودم.
تمام بدنش سوخته بود و عین ذغال شده بود طوری که دست که میزدی پودر میشد و روی زمیت میزیخت به جز کفش و قسمت پایینی پای پدرم که اونهم معجزه خدا بود برای اینکه ما بتونیم جنازه پدرمون رو شناسایی کنیم.
این بود حکایت روز اخر شهادت پدر من و خاطره ای که من از آخرین روز زندگی پدرم داشتم و واقعا به آرزوی دیرینه خود که شهادت بود رسید، من خودم میدیم که همیشه بعد از نماز شبش چگونه با سوز الهم الرزقنا توفیق شهادته فی سبیله را می گفت و هق هق گریه می کرد، مخصوصا بعد از شهادت مرتضی حال و هوای دعاها و نماز شب های پدرم عوض شده بود، البته پدرم همیشه نماز شب می خواند، 60 سال بود که نماز صبحش را با وضوی نماز شبش می خواند و هر کجا که میرفت نماز شبش قضا نمیشد.
بعد از شهادت مرتضی تا شهادت خودش این 40 روزی که گذشت نماز شب هایش طوری شده بود که خدا شاهده نصف شب که بلند می شدی میدی که ساختمان میخواهد گریه کند.
خبرنگار《رازق》؛ انشالله که خداوند پدر بزرگوار و برادران شهیدتان را با اولیا و اوصیا خودش مشهور کند.
حق گویان: پدرم «اللهم الرزقنا الشهادته فی سبیله ای» می گفت که در و دیوار برایش آمین می گفتند، 40 روز هم نشد پس از شهادت مرتضی که ان خواب را دید و خدا هم اینطور اجرش را داد، هدایای انباشته شده و مرجانی که در خواب دیده بود تعبیزش همان انباشته شدن جنازه شهدا و آخرین جنازه سوخته خودش بود که اینطور تعبیر شد.
دز نهایت خبر پیدا شدن جنازه پدرم را به برادران و خواهرانم دادیم که آنها با دیدن جنازه پدرم گفتند اینکه جنازه پدر نیست این جسد یک کودک 7 یا 8 ساله است و من گفتم نه همین جنازه پدرمام است من خووم ظهر این کفش ها رو به پایش کردم.
بله این بود حکایت شهادت پدر ما، ببخشید که زیاد حرف زدم و سر شما رو هم درد اوردم.
خبرنگار《رازق》:نخیز نفرمایید واقعا استفاده کردیم، خاطره شهادت پدرتون یکی از غم انگیز ترین خاطراتی بود که از قصه شهدای جنگ شنیده بودم. فقط یک موضوع دیگه اینکه پدرتون درزمان حیاتشون تو کدوم صنف مشغول به کار بودند؟
حق گویان: پدر من در کارگاه قندریزی خود مشغل به کار بود که قند کله تولید می کردند.
ولی یک چیزی را هم من برادرانه خدمت شما عرض کنم، ما هیچی از این انقلاب اسلامی نخواستیم و هر چه را هم که داشتیم بر حسب وظیفه تقدیم نظام و انقلاب کردیم.
اما به محض شهادت پدرمان شهرداری بی انصاف محل کار پدرم را تخریب کرد و جایش را هم به ما نداد.
خبرنگار 《رازق》؛ شهرداری چرا این کار را کرد؟
حق گویان: به ماگفتند که می خواهند آن را تبدیل کنند به فضای سبز که نکردند، بعد گفتند که می خواهند ان را جزی خیابان کنند که آن را هم نکردند و فقط کارخانه پدر ما را خراب کردند و آن را از بین بردند، به شریک پدرم که سه دانگ از این کار خانه را با پدرم شریک بود 5 یا 6 قطعه زمین دادند به ما هم 100 متر دادند که ان را هم با کلی دوندگی. خیلی به ما خیانت کردند و تک تک انها باید روز قیامت جواب پس بدهند.
ما از لحاظ معنوی تا جایی که از دستمان برآمده سعی کردیم دز حد توان کنک های خود را به نظام انجام دهیم آن هم نه به خاطر کسی بلکه بهخاطر ایطیعو الله و اطیعو الرسول و از این به بعد هم امید واریم که خدا کمک کند و بتوانیم خدمت گذار این نظام و انقلاب باشیم.
خبرنگار《رازق》؛ خودتون هم همون شغل پدر رو ادامه دادین؟
حق گویان: من ابتدا شغلم تراشکاری بود که بعد از شهادت پدرم گفتم بروم و جای پدرم در کارهای کارخانه را بچرخانم اما متاسفانه شهرداری خیلی ما را اذیت کرد و هر روز به بهانه های مختلف سعی بر تعطیلی این کارخانه داشت که آخر سر هم به هدف خودشان رسیدند و آن کارخانه را از بین بردن، ما هم الان بالاخره یک جوری گذران زندگی میکنیم تا اینکه انشالله یک مرگ باعزت نصیبمان شود.
خبرنگار 《رازق》؛ خیلی ممنون ازتون آقای حق گویان از اینکه وقتتون رو در اختیار ما گذاشتید و به سوالات ما با حوصله جواب دادین.
حق گویان: خواهش می کنم ممنون از شما، انشالله همیشه تو کارهاتون موفق باشین و خدا پشت و پناهتون باشه.
مصاحبه از رضا محمدی
انتهای پیام/ر |